شهرگل وگلاب

شهرگل وگلاب

شهرگل وگلاب........
شهرگل وگلاب

شهرگل وگلاب

شهرگل وگلاب........

شعر ها (مجموعه اشعار محرم) شعر حضرت عباس


b_050043.jpg

برخاسته از دشت بلا خط غبارى

پیچیده به عالم سخن از یکّه سوارى

سجّاده نشین حرم عشق مهیّاست

تا بهر شهادت بشتابد به کنارى





b_050043.jpg

برخاسته از دشت بلا خط غبارى

پیچیده به عالم سخن از یکّه سوارى

سجّاده نشین حرم عشق مهیّاست

تا بهر شهادت بشتابد به کنارى

شد بدرقه راه گل حضرت زهرا(علیها السلام)

بى تابى و اشک و عطش و ناله و زارى

تنهایى و شرمندگى و سوز و حرارت

آورده بر آن اختر تابان چه فشارى

اندر طلب دوست چنان واله و شیدا

انگار نمانده است در او صبر و قرارى

او در پى میعاد الهى است روانه

تاریک پرستان همه مست و در خمارى

شمشیر جفاى کوفه خیزبرداشت

آلاله دل به گریه آمد بارى

ناگاه بیفتاد سرماه منیرش

بر دشت بلا، کوى جفا، خاک صحارى

عالم به عزا نشست و جان ها همه در غم

بشکسته ستون عرش آرى آرى

زهرا و فرشتگان حق آمده بودند

تا بوسه بگیرند از آن جسم بهارى

سیناى دل شاعر نالان شده خونى

از قصّه جانکاه شه حضرت بارى

به روی نیزه ذکر یا حبیب است

هوا آکنده «أمّن یجیب» است

نه تنها کودکان تو، خدا هم

پس از مرگ غریب تو، غریب است

تو مثل دست خود افتاده بودی

به قدر مهربانی ساده بودی

در آن هنگامه از خود گذشتن

عجب دستی به دریا داده بودی

پریشان یال و بی‏زین و سوارم

غریب کوچه‏های انتظارم

صدای «العطش آقا» بلند است

به خیمه روی برگشتن ندارم

سر خورشید برنی آشیان زد

علم بر بام قلب عاشقان زد

غروب کربلا رنگ فلق بود

مگر خورشید را سر می‏توان زد

بیا و حاجت ما را روا کن

دو دستت را ستون خیمه‏ها کن

به دریا می‏روی یادت بماند

لبی با سوز دریا آشنا کن

نمی‏دانم چرا اکبر نیامد

چراغ خانه مادر نیامد

نمی‏دانم چرا بانگ عطش از

گلوی نازک اصغر نیامد؟

نمی‏دانی چه بی‏تابم عموجان!

غمت را برنمی‏تابم عموجان!

هلاک دیدن روی توام من

که گفته تشنه آبم عموجان؟

مدد کن عشق، دریا یار من نیست

فلک در گردش پرگار من نیست

مدد کن دیده از دنیا ببندم

عموی آب بودن کار من نیست

عموی مهربان من کجایی؟

الهی بشکند دست جدایی

بیا با تشنگی‏هامان بسازیم

عموجان، آب یعنی بی‏وفایی

علم از دست و دست از من جدا شد

و مشک آب از دندان رها شد

قیامت را به چشم خویش دیدم

دمی که قامت خورشید تا شد

آبی برای رفع عطش در گلو نریخت

جان داد تشنه کام و به خاک آبرو نریخت

دستش ز دست رفت و به دندان گرفت مشک

کاخ بلند همت خود را فرو نریخت

چون مهر خفت در دل خون شفق ولیک

اشکی به پیش دشمن خفاش خو نریخت

غیرت نگر که آب به کف کرد و همتش

اما به جام کام می از این صبو نریخت

چون رشته امید بریدش زآب گفت

خاکی چومن کسی به سر آرزو نریخت

از عطش نگاه تو دیده آب گریه کرد

چشم غمین کربلا در تب و تاب گریه کرد

بر دل صفحه زمان دست تو عشق می نگاشت

واژه تمام گشت و هم چشم کتاب گریه کرد

وای از این دوباره غم پشت حسین گشته خم

سینه و دلم خراب شد باز خراب گریه کرد

العطش از صدای هر ناله به گوش می‌رسد

رود فرات مانده در فکر جواب گریه کن

لحظه به لحظه دست تو شاخه صد امید بود

شاخه زبن شکسته شد خون به شتاب گریه کرد

فرش زمین زخون تو نقش عزا به بر گرفت

ذره ذره به خاک هم غرق گلاب گریه کرد

ضیاء اشک لاله شد خون زدیده رفته‌ات

دیده شب به ناله در سوی شهاب گریه کرد

لب به سکوت باز شد در غم (ساقی وفا)

چشم پر از نگاه هم پشت حجاب گریه کرد

افتاد دست راست خدایا زپیکرم

بردامن حسین برسان دست دیگرم

چون دست من لیاقت دامان او نداشت

انداختم براه که بردارد از کرم

بیدست من زدست حسینم گسسته دست

ایدست حق بگیر تو دست برادرم

ایدست راست روبسلامت که تا ابد

این خاطره ودیعه سپارم بخاطرم

آنجا که دست فاطمه در حشر جای تست

برخاک خون فتاده توئی نیست باورم

ایدست چپ زیاری من بر مدار دست

من در هوای آب بشوق تو میپرم

آبیکه آبروی من و اعتبار تست

بر تشنه گان اگر نرسد خاک برسرم

آبفرات نیست بمشگ آبروی اوست

بر پیشگاه آبروی خلق میبرم

نی نی نه آبروی فرات و نه آب اوست

خود آبروی ام بنین است مادرم

مردم بحفظ دیده زهر چیز بگذرند

من بهر آب حاضرم از دیده بگذرم

ایدست دامن تو و دست نیاز من

تا همتت بعرصة پیکار بنگرم

منکه بعمر منتی از کس نبرده ام

اینک به ناز منت ایدست حاضرم

منت به بهر خودپی این مشگ میکشم

نامردم ارهوای سرم برده بر سرم

ترسم توه زدست روی بیتو مشگ را

آخر بدست ناوک دلدوز بسپرم

آمدم با چه شتابی ز حرم در بر تو

با امیدی‌که‌ببینم‌رخ‌جان‌پرور تو

سر و مشک‌و علم‌و دست‌تو از هم‌چو گسست‌

دشمنم‌گفت‌که‌: پاشید ز هم‌لشگر تو

نیست‌تقصیر فرات‌این‌همه‌شرمندگی‌ات

خشک‌شد دیده‌اش‌از ریختن‌ساغر تو

گر که‌از شرم‌سر از سجده‌نیاری‌بالا

پس‌چسان‌تیر بر آرم‌ز نگاه‌تر تو

از غم‌مشک‌ز بس‌دیدة‌تو خونبار است

ریخته‌خون‌چو نقابی‌به‌رخ‌انور تو

بیش‌از این‌تا که‌تو احساس‌به‌غربت‌نکنی

مادرم‌فاطمه‌آمد عوض‌مادر تو

شده‌مجموعه‌ای‌از خاطره‌پا تا به‌سرت‌

یاد حیدر کنم‌از زخم‌عمیق‌سر تو

کمرم‌راست‌نگردد ز چنین‌خم‌شدنت‌

با چه‌رویی‌ببرم‌سوی‌حرم‌پیکر تو

روضه‌خوانان‌عطش‌از عطشم‌دم‌نزنند

که‌دهند شرح‌لب‌و دیدة‌، خشک‌و تر تو

افتاده زمین قامت دلجوی ابوالفضل

افسرده زغم گشته گل روی ابوالفضل

آن شیرژیانی که شجاعت زعلی داشت

در معرکه و رزم شهامت چودلی داشت

عباس دو بازوی قوی ازلی داشت

چون چشمة خورشید زخود نور جلی داشت

مبهوت شدند خلق زنیروی ابوالفضل

بگرفت بکف جان بسوی رزم روان شد

چون شمس فروزان بهمه خصم عیان شد

لشگر زنگاه رخ ماهش نگران شد

پشت فلک از هیبت عباس کمان شد

نبود بجهان کس بترازوی ابوالفضل

آمد بفرات آب همه موج زنان دید

در میمنه و میسره¬اش خصم نهان دید

سیراب از او دشمن غدار و خسان دید

لب تشنه بدو خوردن آن آب زیان دید

بنگر به وفا و تو ببین خوی ابوالفضل

چون دید لب آبفرات آنهمه دشمن

برکف همه شمشیر و همه سنگ بدامن

هر یک به تن خویش نمودند دو جوشن

در ترکه پر از تیرو همه غرق در آهن

خواهند کند حمله چو بر سوی ابوالفضل

فرزند علی شیرنیستان شجاعت

ضرغام سلحشور خداوند شهامت

آمد بغضب غیرت دریای رشادت

زد نعره که غرید فلک زآنهمه هیبت

پرچین شده از چشم دو ابروی ابوالفضل

از آب بیرون آمده چون شیر غضبناک

بنموده یکی حمله بر آن دشمن بی باک

بس دست و سرخصم فروهشته چه برخاک

برخاست دوصد و لوله از عالم افلاک

سرهای یلان گشته همه سوی ابوالفضل

از ترس ابوالفضل فراری شده دشمن>

<

انداخته چون مشک پر از آب بگردن

وانگه بسخن آمد و فرمود بتوسن

بشتاب که تا آب سوی خیمه برم من

طفلان همه گشتند ثناگوی ابوالفضل

امروز که سقای شه کرب و بلایم

من باب حوائج بهمه شاه و گدایم

من صاحب هفده سمت از شاه ولایم

در معرکه امروز قیامت بنما یم

دشمن همه هستند تکاپوی ابوالفضل

دشمن بخیالش که حسین یار ندارد

تسلیم شود میل به پیکار ندارد

تنها شده و یار و مدد کار ندارد

گویا که ابوالفضل علمدار ندارد

نشنید یقین بانگ هیاهوی ابوالفضل

تا چند ببینم بحرم شیون و غوغا

بینم که پریشان شده شاهنشه بطحا

سر را بدو زانو زده نور دل زهرا

آزرده شده خاطرش از مردم اعدا

افسرده شده چهرة خوشخوی ابوالفضل

از نالة اطفال برادر بفغانم،

افغان سکینه شرر انداخت بجانم

در پاسخ این طفل شده بند زپانم

نه چاره و تدبیر در اینکار ندارم

آیند بخیمه همگی سوی ابوالفضل

خواهم ز خدا حق ابوالفضل دلاور

سردار قوی شوکت و آن میر غضنفر

در حشر ز عصیان گناه همه بگذر

از سینه زن و بانی و هردیده که شدتر

شاداب اخوت شود از سوی ابوالفضل

اگر شب تا سحر پاس حرم دارم چه غم دارم

چرا در خیمة سلطان قدم دارم چه غم دارم

سیاهی دور شو از خرگه سلطان مظلومان

که شیر بیشة ایجادم و پاس حرم دارم چه غم دارم

اگر زیر و زبر سازم تمام ملک امکان را

من از سلطان مظلومان رقم دارم چه غم دارم

کشیدم دست و دل از این جهان و عالم امکان

حریم قرب حق را محترم دارم چه غم دارم

اگر از تیغ ابرو غارت دلها کنم امروز

که این سرمایه از فخر امم دارم چه غم دارم

بحمدالله و المنه که من سقای طفلانم

ولی این منصب شاهانه از فخرامم دارم چه غم دارم

بود این افتخار من برغم کوری دشمن

که برکف سر برای مظهر جود و کرم دارم چه غم دارم

الا ای اهل سکان سما لب را فرو بندید

بخواب نازناموس خدا در این حرم دارم چه غم دارم

لب عطشان اگر جان بسپرم در رهگذار دوست

بجان دوست در ملک بقا بحر کرم دارم چه غم دارم

سرم گرم زیب نی گردد چو مهر عالم امکان

بزیب نیزه می بینم جهانی را خدم دارم چه غم دارم

اگر در بحر عصیان غرق باشد قطره می گوید

علی دارم حسن دارم حسین دارم چه غم دارم

امیر علقمه از صدر زین به زیر افتاد

میان لشگری از تیغ و نیزه گیر افتاد

دو دست تشنه او ماند و طعنه تکبیر

به یاد منزلت آیه غدیر افتاد

چقدر شدت ضرب عمود سنگین بود

دوباره چند ترک بر دل کویر افتاد

نگاه زخمی و شرمنده اش به آقا گفت

ببخش مشک حرم بین این مسیر افتاد

چگونه پیکر او را به خیمه ها ببرد

حسین گریه کنان فکر یک حصیر افتاد

اندر آندم با عموى خویشتن

کودکان بودند تا گرم سخن

ناگهان آمد سکینه با شتاب

خاطراتى داشت سخت از قحط آب

مشک خشکى کز حرم آورده بود

بر عموى نازنین آن را نمود

گفت : اى ابر کرم ، شاید اگر

افتدت بر جانب دریا گذر

زان که اندر خیمه ها از قحط آب

گشته مشکل کار آل بو تراب

در خیام از آب گر خواهى اثر

نیست جز در چشمه چشمان تو

چون تو مى دانى که بى آب روان

گل نمى پاید به صحن گلستان

ویژه گلهاى گلستان رسول

کابیارى گشته با چشم بتول

گر گلى از این گلستان گم شود

ای اهل حرم دست علمدار جدا شد

این دسته گلی بود که تقدیم خدا شد

مظلوم ابوالفضل

افسوس که سقّا به حرم آب ندارد

افسوس که اصغر ز عطش تاب ندارد

مظلوم ابوالفضل

سوزد جگر دسته گل باغ مدینه

این زمزمه آید ز لب خشک سکینه

مظلوم ابوالفضل

گرید ز عطش طوطی بستان رسالت

از دیده عباس چکد اشک خجالت

مظلوم ابوالفضل

بر دین سقّا ز جنان فاطمه آید

این ناله زهرا ست که از علقمه آید

مظلوم ابوالفضل

ای اهل حرم چشم خود از آب بپوشید

دیگر عوض آب روان اشک بنوشید

مظلوم ابوالفضل

ای ماه بنی هاشم خورشید لقا عباس

ای نور دل حیدر، شاه شهدا عباس

ای از تو دل اطفال روشن به امید آب

ای ساقی غم پرور،‌میزان وفا عباس

ای تشنه آب آور،‌ای کشته نام آور

ای صف شکن لشکر سردار صفا عباس

لب تشنه شدی بر آب لب دوخته برگشتی

جان را به لب آوردی با عین رضا عباس

ای میر علمداران ، سقا وفا داران

د رجمع فدا کاران بودی به سزا عباس

تو درس وفا دادی با دست جدا دادی

دست همه محزون گیر از بحر خدا عباس

ای بسته بر زیارت قد تو قامت آب

شرمنده مروت تو تا قیامت آب

در ظهر عشق عکس تو لغزید در فرات

شد چشمه حماسه زجوش شهامت آب

دستت بموج داغ حباب طلب گذاشت

اوج گذشت دید و کمال کرامت آب

بر دفتر زلالی شط خطّ لانوشت

لعلی که خورده بود زجام امت آب

لب تر نکردی از ادب ای روی تشنگی

آموخت درس عاشقی و استقامت آب

ترجیع درد راز گریزی که از تو داشت

سرمیزند هنوز به سنگ ندامت آب

از نقش سجده کرده نخل بلند تو

آیینه‌ای است خفته در آه ملامت آب

سوگ‌تر از صخره چکیده قطره قطره رود

زین بیشتر سزاست به اشک غرامت آب

از ساغر سقایت فضلت قلم کشید

گسترد تا حریم تفضل زعامت آب

زینب(س) حسین(ع) را به گل سرخ خون شناخت

بر تربت تو بود نشان و علامت آب

با یکهزار اسم تو را کی توان ستو

در تنگنای لفظ که دارد زمامت آب

از جوهر شفاعت سعیت بعید نیست

گر بگذرد زآتش دوزخ سلامت آب

می‌خوانمت به نام ابوالفضل و شوق را

در دیدگان منتظرم بسته قامت آب

آمد به آستان تو گریان و عذرخواه

با عزم پایبوسی و قصد اقامت آب

ای حرمت قبلة حاجات ما

یاد تو تسبیح ومناجات ما

تاج شهیدان همه عالمی

دست علی ماه بنی هاشمی

همقدم قافله سالار عشق

ساقی عشاق و علمدار عشق

سرور و سالار سپاه حسین

داده سر و دست براه حسین

عم امام و اخ و ابن امام

حضرت عباس علیه السلام

ای علم کفر نگون ساخته

پرچم اسلام برافراخته

مکتب تو مکتب عشق و وفاست

درس الفبای تو صدق و صفاست

شمع شده آب شده سوخته

روح ادب را ادب آموخته

آب فرات از ادب تست مات

موج زند اشگ بچشم فرات

یاد حسین و لب عطشان او

و آن لب خشکیده¬ی طفلان او

ساقی کوثر پدرت مرتضی است

کار تو سقائی کرب و بلایت

هر که بدردی بغمی شد دوچار

گوید از یکصد و سی و سه بار

ایعلم افراشته در عالمین

اکشف یا کاشف کرب الحسین

از کرم و لطف جوابش دهی

تشنه اگر آمده آبش دهی

چون نهم ماه محرم رسید

کار بدانجا که تو دانی کشید

از عقب خیمه¬ی صدر جهان

شاه فلک جاه ملک آشیان

شمر بآواز ترا زد صدا>

<

گفت کجائید بنو اختنا

تا برهانند زهنگامه¬ات

داد نشان خط امان نامه¬ات

رنگ پرید از رخ زیبای تو

لرزه بیفتاد بر اعضای تو

من بامان باشم و جان جهان

از دم شمشیر و سنان بی¬امان

دست تو نگرفت امان نامه را

تا که شد از پیکر پاکت جدا

مزد تو زین سوختن و ساختن

دست سپر کردن و سرباختن

دست تو شد دسته شه لافتی

خط تو شد خط امان خدا

چار امامی که ترا دیده اند

دست علم گیر تو بوسیده¬اند

طفل بدی مادر والاگهر

برد ترا ساحت قدس پدر

چشم خداوند چودست تو دید

بوسه زد و اشگ زچشمش چکید

با لب آغشته بزهر جفا

بوسه بدست تو بزد مجتبی

دید چو در کرب و بلا شاهدین

دست تو افتاد بروی زمین

خم شد و بگذاشت سر دیده¬اش

بوسه بزد با لب خشکیده¬اش

حضرت سجاد هم آندست پاک

بوسه زد و کرد نهان زیرخاک

مطلع شعبان همایون اثر

بر ادب تست دلیلی دگر

ای سکنپه،بردی از جانم قرار وتاب را

غپر اشک اپن دم کجا دارم سراغ آب را

من ندارم اب جز اشک دوعپن

اندراپن دشت ای گل باغ حسپن

ای مپر دارمن ونور دو چشمان

ای قوت بازوی من وبهترم ازجان

بردارپکی مشک وروان شوسوی مپدان

برگو حسپن گفت چنپن بادل گرپان:

«گردپد زمن منع ،فراتی که چودرپا ست

آخرنه همپن آب زمهرپه ی زهر است؟

ای که پرچمدار عشقی، قامت رعنات کو

ای که موسای زمانی آن ید بیضات کو

ای که اندر دشت خونین قاف قهری قهرمان

در سیاهی‌های دوران تیغ بی پروات کو

ای که عالم بر سر سودای عشقت گیج بود

بار دیگر تا ببینم آن سر و سودات کو

ای وجود تشنه‌ات دریای گوهرزای عشق

آن وجود تشنه و آن جون چود دریات کو

ای که سقای تمام تشنه کامانی بگو

مشک پاره پاره سوراخ سر تا پات کو

عاقبت ای آرزوی تشنه کامان حسین

آن رخ و آن قد سر و سر بپا معنات کو

ای شب، ای شاهدِ غم، روشنیِ یار چه شد؟

مـاهـــتابِ ســـحرآســایِ شـبِ تــار چــه شد؟

ای نسیــــمِ ســحری آب اجابت نرسید

ساقیِ تشنه لبِ قافله سالار چه شد؟

یـوسف گـمشدهء فتحِ فُراتم چه شده ست

بوی پیراهنِ آن عشقِ سبکبار چــه شـــد؟

نازم آن یـار کـــه از آب حـذر کـــرده و گـفت:

پس عطشناکیِ گلهای عطشبار چه شد؟

هفت اقلیم عطش بر لب ات آوار شده ست

انعکاسِ غم و پــژواکِ تـــو اینبار، چه شـــد؟

یاس ها در تبِ دیــدارِ تو پرپر زده اند

بوی باران زدهء ابرِ سبکبار چه شد؟

ارغــوانــی شــــدنِ روز و شب ام را بـــنگــر

تا بدانی که دلم بی تو در این کار چه شد؟

لشکرِ تیرهء شب از همه سو آمده است

آن جوانــمردِ بخون خفتهء پیکار چه شد؟

کس بـه پــابـــوسِ غــریــبانـهء آن دل نــرسید

خون و خاکسترت ای عشق گرانبار چه شد؟

آن طنینی که پُر از صوتِ صنوبر شده است

دیــدی آخــر بــه لبِ لالهء خـونبار چـه شد؟

ای فدایِ تــو دلِ تـا بــه اَبـــد مـــنتظرم

قامتِ سرو و سپیدارِ علمدار چه شد؟

بر لب آبم و از داغ لبت می میرم

هر دم از غصه جانسوز تو آتش گیرم

سعی بسیار نمودم که کنم سیرابت

گشتم آخر خجل از کوشش بی تاثیرم

اکبرت کشته شد و نوبتم آخر نرسید

سینه ام تنگ شد از بس که بود تاخیرم

کربلا کعبه عشق است و منم در احرام

شد در این کعبه عشاق دو تا تقصیرم

دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد

چشم من داد از آن آب روان تصویرم

باید این دیده و این دست دهم قربانی

تا که تکمیل شود حج من و تقصیرم

زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک

تا کنم دیده فدا چشم به راه تیرم

سعی ها کرد عدو تا کندم از تو جدا

با وجودت که تواند که کند تسخیرم

بوته عشق تو کرده است مرا چون زر ناب

دیگر این آتش غمها ندهد تغییرم

غیرتم گاه نهیبم زند از جا بر خیز

لیک فرمان مطاع تو شود پا گیرم

این جوان کیست که در قبضه او طوفان است

آسمان زیر سم مرکب او حیران است

پنجه در پنجه آتش فکند گاهی نبرد

دشت از هیبت این واقعه سرگردان است

مشک بر دوش فکنده است و دل را در مشت

کوه مردی که همه آبروی میدان است

تا که لب تشنه نمانند غریبان امروز

می رود در دل آتش به سر پیمان است

این طرف کوه جوانمردی و ایثار و شرف

روبرو قوم جفا پیشه و سنگستان است

صف به صف می شکند پشت سپاه شب کیش

آذرخشی است که غرنده تر از شیران است

خبره بر خیمه زینب شده و می نگرد

کودکی را که تمامی عطش و گریان است

سمت خون علقمه در آتش و در سمت عطش

خیمه ها شعله ور و بادیه اشک افشان است

این که بر صفحه پیشانی او حک شده است

آیه هایی است که از سوره الرحمن است

ای مشک نریز آبرویم/بر باد مده تو آرزویم

ای مشک اگر چه عرصه تنگ است

بی آب روم به خیمه ننگ است

جنگ است و تمام همتم جنگ

سربازم و استطاعتم جنگ

سربازم و غم نمی شناسم

از کشته شدن نمی هراسم

هر جا که وظیفه جبهه بگشود

شمشیر به دوش عهده ام بود

امروز که در دلم خروش است

ای مشک دو عهده ام بدوش است

هم حامی حامیان دین دینم/هم ساقی چند نازنینم

امروز که دیده ام پر اشک است

بر دوش دلم لو او مشک است

ای مشک کسی ندیده از ناس

در رزمگه التماس عباس

اینک بشنو تو التماسم/دارم زتو پاس، دار،‌پاسم

اشکم که چکیده فرات است

پنهان شده از مخدرات است

آبی که به سینه ات نهان است

رشک لب آسمانیان است

سیراب ز آب خوشگواری/آبیست که درتو هست بیتاب

این آبروی من است در تو/ایثار خلاصه هست در تو

افلاک، سبو، گرفته سویم/بر خاک نریز آبرویم

بی آب اگر روم دمادم/باید زخجالت آب گردم

ای آب که اینچنین روانی/امروز چو من در امتحانی

کابوس عطش بهانه باشد/حیثیت تو نشانه باشد

از بهر کسی که عشقباز است

کابوس، حقیقی،‌مجازست

مولا که ندارد آب اکنون/دارد سر عشقبازی خون

گر امر کند به هر سحابی/بارد به سر زمین گلابی

اما نه ز ابر، بار خواهد/لب تشنه لقای یار خواهد

لب تشنه اگر چه دختر اوست

این آب صداق مادر اوست

آندم که سکینه مشک آورد/با دیده پر زاشک آورد

تا دیده به دیده ترم دوخت

از آتش آه، هستی ام سوخت

اینک من و خاطرات آن اشک/

اینکم منم و فرات و این مشک

اینک منم و هزار دشمن/هم تو هدف شراره هم من

افسوس که من گناه کردم/بر آب روان نگاه کردم

هر چند که آب را نخوردم/کف در خنکای آب بردم

این دست ز تن بریده بادا/از حدقه برون دو دیده بادا

برزمین افتاد لاله ویاسم

شد جدا از تن دست عبّاسم

یا ابوالفضل

رفتی و بی تو شد نصیب من

گریه زینب خنده دشمن

یا ابوالفضل

جام خالی در دست طفلان است

چشم من بر تو سوی میدان است

یا ابوالفضل

تا به خون خفتی در دل صحرا

زائرت گردید مادرم زهرا

یا ابوالفضل

تا لب از خون دیده تر کردی

داغ اکبر را تازه تر کردی

یا ابوالفضل

با کدامین دل ای علمدارم

بی تو رو سوی خیمه ها آرم

یا ابوالفضل

با کدامین دست ای سراپا خون

آورم تیر از دیده است بیرون

یا ابوالفضل

این جا حریم پاک علمدار کربلاست

این آستان قدس شهید ره خداست

این جا حریم حضرت باب الحوائج است

دولت در این مقام و کشایش در این سر است

این جا بود مقام شهیدى که تا ابد

خاکش حیات بخش و هوایش عبیر زاست

این بارگاه شاه جهان حقیقت است

این جایگاه جلوه انوار کبریاست

این خاک مشک بیزکه دار الشفا بود

هر ذره اش به چشم ملایک چو توتیاست

این جا جایگاه شهیدى که تا به حشر

دین خدا و پرچم اسلام از او بپاست

این جاست جایگاه امیرى که در کرم

کان سخا و ابر عطا و یم وفاست

این جاست جایگاه علمدار لشکرى

کز بهر حق علیه ستمگر به پاى خاست

دریا دلى غنوده در این جا که همچو نوح

در بحر دین به کشتى توحید ناخداست

سقاى اهل بیت ، حسین على بود

این تشنه لب که خاک درش چشمه بقاست

گردد مس وجود تو چون زر در این مقام

این بارگاه خشت وجودش زکیمیاست

آیینه تمام نماى حقیقت است

هر دل که با ولاى ابوالفضل آشناست

حاتم که گشت شهره آفاق از سخا

در آستانه کرمش کمترین گداست

آن کس که سر زفخر بساید بر آسمان

این جا که مى رسد ز ادب قامتش دوتاست

آب فرات تا به ابد شرمگین بود

از تشنه اى که ساقى و سقاى کربلاست

در روز حشر فاطمه گردد شفیع خلق

در دست وى دو دست بود کز بدن جداست

از این مصیبتى که به آل نبى رسید

تا روز رستخیز به پا پرچم عزاست

امروز هر که خدمت آل على کند

فردا شفیع او به صف حشر مرتضاست

بر طبق امر آیت حق ((حضرت حکیم ))

آن کس که حکم او به همه شیعیان رواست

شد این ضریح ساخته در شهر اصفهان

شهرى که گر جهان هنر خوانمش سزاست

تاریخ این ضریح ((طلایى )) چنین سرود

عباس میر جنگ و علمدار نینواست

ای که ناورد دلیران را ندیدی در نبرد

چهره¬ات از حملة شیران نگردیده است زرد

خواهی ار بینی بدوران سپهر لاجورد

کیست هنگام جدل در وقعة ابطال مرد

بین بجنگ قوم کوفی مردی عباس را

بهر امداد برادر چون برون شد از خیم

آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم

سرنهاد از فرط استعجال برجای قدم

گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم

با ثنا بسرود شاه آسمان گرپاس را

کای گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف

ماهتاب بی خسوف و آفتاب بی کسف

اینهمه لشکر بقصد قتل تو بربسته صف

چندباید زد بهم از حفظ جان دست اسف

چند باید ناس دیدن طعنة نسناس را

رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم

شویم از جان جهان دست و سرافرازی کنم

همچو یاران اندرین میدان سبکتازی کنم

با دم شمشیر وپیکان بلا بازی کنم

وز شهادت تیغ سوزم لشگر خناس را

شاه گفت ای پرهنر شیر نیستان یلی

ای مرا در هر محن خیرالمعین نعم الولی

من بر تبت چون پیمبر تو برفعت چون علی

گر رود از دست من چون تو جوان پردلی

فرق امیدم بسر ریزد تراب یاس را

گرتوانی بی تأنی کن سوی میدان شتاب

کن عدو الله را اندرز از بئس العذاب

وز نصیحت نائمان جهل را برهان زخواب

هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب

هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را

آن بسقائی سپاه تشنه کامانرا کفیل

جانب نمرودیان روکرد مانند خلیل

سد راه وی شدند از آب آن قوم محیل

بردرید آن زادة ساقی حوض سلسبیل

با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس را

کرد از بس کشت زان حق ناشناسان فوج فوج

معنی جذر اصم را ظاهراندر فرد و زوج>

<همت مردانة وی سوی شط بگرفت اوج

شط زشادی سوی شه بنمود رو برداشت موج

همچو دریا در کنار خود چو دید الیاس را

مشک را آن باوفا پرکرد از آب فرات

خواست تا از خوردن آب آورد برتن حیات

عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکو صفات

از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات

پرکنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را

دیدة تر با لب خشگ از فرات آمد برون

شد محیط نقطة توحید کفر از حد برون

آن شرار نار قهر قادر بیچند و چون

تا نماید بیرق شیطان پرستان را نگون

تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را

بسکه ببرید و درید و خست بر بست و شکت

سرکشان را سینه و سرحنجر و دل پا و دست

پردلان را از سرزین کرد بس با خاک پست

تیغ آن شهزادة آزادة یزدان پرست

گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را

او بفکر آب و سوی خیمه توسن تاختن

خصم بد خو بهر قتلش گرم تیر انداختن

چرخ اندر کجروی تاکار او را ساختن

شد چونرّاد کواکب مایل کج باختن

بشکند جوش ثعالب صولت هر ماس را

پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین

دید بند مشک بر دندان گرفتن فرض عین

ریخت آبش را قضا در خاک چون با شورشین

بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین

خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را

شاه دین آمد بسروقت تن غم پرورش

بهردلجوئی گرفت اندر سرزانو سرش

حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش

با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش

کای زداغت شعله بر جان تاب و در تن ناس را

تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا

تا که بر دامن نهد رأس تو ی بی اقربا

یا زغمخواری کشد اندر زمین کربلا

جانب قبله ترا در وقت مردن دست و پا

نیست صاحب همتی در نشأتین

همقدم عباس را بعد از حسین

در هواداری آن شاه الست

جمله را یک دست بود او را دو دست

آن قوی،پشت خدا بنیان ازاو

وآن مشوش،حال بی دینان از او

موسی توحید را هارون عهد

ازمریدان جمله کاملتر به عهد

روز عاشورا به چشم پر زخون

مشک بر دوش آمد از شط چون برون

جانب اصحاب تازان با خروش

مشکی از آب حقیقت پر به دوش

شد به سوی تشنه کامان رهسپر

تیر باران بلا را شد سپر

بس فروبارید بر وی تیر تیز

مشک شد بر حالت او اشک ریز

اشک،چندان ریخت بروی چشم مشک

تاکه چشم مشک خالی شد زاشک

برزمین آب تعلق پاک ریخت

وز تعین برسر آن خاک ریخت

هستی اش را دست از مستی فشاند

جز حسین اندر میان چیزی نماند

وعده‏اى داده‏اى و راهى دریا شده‏اى

خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده‏اى

آب از هیبت عباسى تو مى‏لرزد

بى عصا آمده‏اى حضرت موسى شده‏اى

بى سجود آمده‏اى یا که عمودت زده‏اند

یا خجالت زده‏اى وه که چه زیبا شده‏اى

یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت

کمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى

منم و داغ تو و این کمر بشکسته

توئى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده‏اى

سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى

کمى هم فکر خودت باش ببین تا شده‏اى

مانده‏ام با تن پاشیده‏ات آخر چه کنم؟

اى علمدار حرم مثل معما شده‏اى

مادرت آمده یا مادر من آمده است

با چنین حال به پاى چه کسى پا شده‏اى

تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود

در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏اى

هرچه داریم همه از کرم عباس است

خلقت جنت حق لطف کم عباس است

نور بر شمس وقمر ماه بنی هاشم داد

عرش یک ذره زخاک قدم عباس است

شیعه از کینه دشمن نهراسد هرگز

دین ما تحت لوای علم عباس است

نه فقط خلق زمین عبدو غلامش باشند

به خدا خیل ملائک خدم عباس است

در صف حشر علمدار شفاعت زهراست

علم فاطمه دست قلم عباس است

نام معشوق مبر نزد من از عشق بگو

عش ق دیریست که در پیچ و خم عباس است

باب حاجات بود نام نکویش اما

منطبق باب حسین بارقم عباس است

ای که حاجت زحسین می طلبی دقت کن

پرچم شاه به سوی حرم عباس است

کاشف الکرب که دل ازهمه عالم ببرد

لب خشکیده شش ماه غم عباس است

بر روی قوس فلک،جلوه خون گاه غروب

زخم شمشیر به ابروی خم عباس است

خلق در آرزوی کرببلایند ولی

چشم امّید همه بر قلم عباس است

اهل بیت مصطفی را تشنه کام

آب می خواهند از دست امام

بی محابا ریخت از کف آب را

دید آن خورشید عالم تاب را

خشک لب آمد برون از شط آب

شرمگین شد آب و بوسیدش رکاب

مشکی از آب روان دارد به دوش

راه می جوید چه موجی پر خروش

چشم آن دارد که چون تیر نگاه

آب را آرد به سوی خیمه گاه

از عزل چون داشت پیمان با حسین

تا سپارد جان به میدان با حسین

خواند پیمان الست خویش را

در ره حق داد دست خویش را

مشک را بگرفت بر دندان خویش

داشت پاسش را فزون از جان خویش

گشت سرو قامتش آماج تیر

آبش از کف رفت و از جان گشت سیر

زین مصیبت دیده گردون گریست

مشک هم بر حال سقا خون گریست

آتش بیداد چون بالا گرفت

تیر کین بر چشم سقا جا گرفت

زین علم پشت سپاه دین شکست

هاله خون بر رخ ماهش نشست

در کنار علقمه از زین فتاد

بر زمین آن نخله خونین فتاد

پس ندا در داد آن سردار عشق

کای حسین ای بانی اسرار عشق

نِه قدم یک دم ز رحمت بر سرم

تا به پایت از ادب سر بسپرم

زاده زهرا چو آوایش شنید

چو همای عشق سویش پر کشید

تا گذارد بر سر زانو سرش

غرق خون شد پای تا سر پیکرش

گفت کی پشت و پناه یاورم

مرگ سرخت را نباشد باورم

ای شهید عشق شمشیرت چه شد

دست و بازوی علم‌گیرت چه شد

جرأت رزم تو را ضیغم نداشت

چرخ هم‌سنگ تو در عالم نداشت

< (3)

< باز مرغ عشق با شور و نوا

زد نوا کی عاشقان نینوا

راز دار سالکان کوی عشق

پرده بر‌می دارد از مشکوی عشق

مصلح تورات و انجیل و زبور

خازن گنجینه الله و نور

گوید آنک هر که هم پیمان ماست

کربلا سرچشمه کرب و بلاست

زهره چنگی نوازد چنگ غم

تا زند بر شیشه دل سنگ غم

غم زهر سو ترکتازی می کند

عاشقان را دلنوازی می کند

اهل دل را همنوا باشد سروش

آید از هر گوشه بانگ نوش نوش

درد نوشان الستی صف به صف

جامها از باده گلگون به کف

محو سر و قامت ساقی همه

مست و سرخوش از می باقی همه

آن زصهبای شهادت مست مست

این براه عشق از جان شسته دست

گشته ساقی واله و شیدای عشق

تا نهد سر در ره مولای عشق

تا به خاک پای دلبر بار یافت

نور عشق از لذت دیدار یافت

عاشقان را طلعتش آئینه شد

سرّ حق را سینه اش گنجینه شد

آتش عشقش به جان شد شعله ور

نور مطلق گشت از پا تا به سر

مردم چشم و دل ام البنین

زاده آزاده حبل المتین

کرد رو بر درگه سبط رسول

گفت با آن جوهر جان بتول

کی گرامی اتر برج کمال

ای رخت مرآت ذات ذوالجلال

تا به بزم عشق مهمان توأم

ساقی طفلان عطشان توأم

بی نصیب از خوان احسانم مکن

حرمت زهرا پریشانم مکن

رخصتم بخش ای عزیز تو تراب

تا کنم از بهر طفلان فکر آب

(1) <

اذن ده تا روی سوی میدان کنم

جان به راه دین حق قربان کنم

سر کنم اثار راهت یا حسین

تا سرافراز آیم اندر نشأتین

من مطیع امر حی سرمدم

پاسدار دین پاک احمدم

نقد جان بسپارم اندر کارزار

تا به دست آرم رضای کردگار

درجواب ساقی لب تشنگان

سبط احمد سید اهل جنان

گفت کی پشت و پناه و یاورم

ساقی اطشان و میر لشکرم

تا علم باشد به دستت استوار

هست آل الله را در دل قرار

نیک ما را چاره غیر از جنگ نیست

جز رضای حق در این آهنگ نیست

شو میها ای گل گلزار عشق

ای مبارک نقطه پرگار عشق

دست و سر را هدیه کن در راه دوست

تا بیابی راه در درگاه دوست

چون اجازت یافت عباس رشید

نعره تکبیر از دل برکشید

اشک شوق از دیده بر دامن فشاند

توسن همت به سوی دجله راند

جانب شط فرات آورد رو

حیدرآسا حمله ور شد بر عدو

زد ستون دشمن حق را به هم

با لب عطشان به دریا زد قدم

دیده سقا چو بر آب اوفتاد

کشتی عمرش به گرداب اوفتاد

درست زیر آب برد آن تشنه لب

تا رهاند خویش را از سوز تب

می ندانم آب را در کام دید

یا جمال یار را در جام دید

آب شد در چشم سقا آیینه

دید دور از آب در آن دامنه

در پیاله دید عکس یار را

ساقی و میخانه و خمار را

دید اصغر را در آغوش رباب

می زند پر مرغ جانش بهر آب

(2) <

دست تو پرورده دست خداست

قطع دست حق به عالم کی رواست

حق رضا شد تا تو را بیند شهید

چون تو کس از این گلستان گل نچید

بود سقا در دل خون غوطه ور

خون همی جوشیدش از پا به سر

آشنا شد چون صدا بر گوش او

دید مولی گشته هم‌آغوش او

کرد سیری در حرم با چشم دل

گفت با آن غیرت سرو چگل

کی برادر حق زهرا مادرت

حرمت بابا و جدّ‌اطهرت

تا که در پیکر رمق باشد مرا

سعی در اجرای حق باشد مرا

تشنه لب دادم به راهت جان خویش

سر نهادم بر سر پیمان خویش

با چنین حال ای عزیز کردگار

هستم از اطفال عطشان شرمسار

لوح عشقم را بزن مهر قبول

تا بگیرم جام از دست رسول

ده مرا از مرحمت خط رضا

تا بنوشم می زدست مرتضی

گشت گریان زین الم خون خدا

ریخت دُر از دیده در این ماجرا

بوسه زد بر چهره گلگون او

زد به لوح عشق مُهر از خون او

تا رساند پیر دانش را سلام

تا بماند راه پاکش مستدام

تا زایثارش ملک حیران شود

از قیامش جاودان قرآن شود

زین غم عظمی عزیز فاطمه

بر سر نعش شهید علقمه

بر کمر بگرفت دست خویش را

کرد نفرین خصم کافر خویش را

گفت دردا رفت سقایم زدست

قامتم زین ماتم عظمی شکست

زین مصیبت پشت گردون گشت خم

تا ببوسد دست آن صاحب علم

کلک مردانی زغم خونبار شد

راه عاشورائیان تکرار شد

(3)

به طاق آسمان امشب گل اختر نمی تابد

بنات النعش اکبر بر سر اصغر نمی تابد

به شام کربلا افتاده در دریای شب ماهی

که هرگز آفتابی این چنین دیگر نمی تابد

به دنبال کدامین پیکر صد پاره می گردد

که از گودال خون خورشید بی سر در نمی تابد

به پهنای فلک بعد از تو ای ماه بنی هاشم

چراغ مهر دیگر تا قیامت بر نمی تابد

فرات مهربانی تشنه لبهای عطشانت

تو آن دریای ایثاری که در باور نمی تابد

کنار شط خون دستی و مشکی پاره می گوید

که عباس دلاور از برادر سر نمی تابد

علمداری که بر دوشش علم بی دست می ماند

عطش اشکی به رخسارش ز چشم تر نمی‌تابد

زخاک تیره هفتاد و دو کوکب آسمانی شد

که بر بام جهان نوری از این برتر نمی تابد

بی تو هوای خیمه ما سرد می شود

رنگ رخ سه ساله من زرد می شود

خورشید،انعکاس وجود نجیب توست

این دایره نباشی اگر سرد می شود

این حلقه های گریه سردر گم و غریب

زنجیر آهنی وپراز درد می شود

دامان کودکانه یک دختر نجیب

بی تو اسیر آتش نامرد می شود

برگرد توست آتش سیاره زمین

هر جاذبه بدون تو ولگرد می شود

رفتی وروز روشن ما در مسیر شام

دنبال روی تو شبگرد می شود

بیا که بار امانت بمنزل افتاده

بیا که کشتیت ای نوح در گل افتاده

زراه لطف قدم نه دمی ببالینم

که سخت کار من اینجا به مشگل افتاده

زشوق اینکه رسد موجی از محبت تو

دلم چوگوهر خونین بسا حل افتاده

بدآنطریق که جان میدمند بر ابدان

محبت تو پریروی در دل افتاده

به مجلسم چونهی پا بهوش باش ایگل

که مست نرگس چشمت به محفل افتاده

به ناب خرمن زلفت دلم گرفته مکان

خبر دهید که آتش به حاصل افتاده

به چشم منتظرم تبر خورده صد افسوس

برای دیدنت این خار حائل افتاده

چنانکه پای درختان حسان ثمر ریزد

دو دست پور علی در مقابل افتاده

تا تو بودی خیمه ها آرام بود

دشمنم در کربلا نا کام بود

تا تو بودی من پناهی داشتم

با وجود تو سپاهی داشتم

تا تو بودی خیمه ها پاینده بود

اصغر شش ماهه من زنده بود

تا توبودی خیمه ها غارت نشد

بعد تو کس حافظ یارت نشد

تا تو بودی چه ره ها نیلی نبود

دستها آماده سیلی نبود

تا تو بودی دست زینب باز بود

بودنت بهر حرم اعجاز بود

تا که مشکت پاره و بی آب

دشمن بر کینه ات شاداب شد

عباس آمد و به کف از آه خود علم

چون قرص آفتاب که تابد به صبحدم

گفتا کنون نه جاى علمدارى من است

این آه کودکان تو و این ناله حرم

اذن جهاد دشمن از آن شه گرفت و داد

بر پاى شاه بوسه و بر دست شد علم

با نوک نیزه خصم به هم کوفت تا شکافت

قلب سپاه و پس به سر آب زد قدم

پر کرد مشک و خواست لب خشک تر کند

یاد آمدش ز تشنگى سید امم

آن آب را نخوردو روان شد به خیمه گاه

کابى دهد به تشنه لبان دیار غم

دورش سپاه چون گهرى بود آبدار

همچون نگین احاطه نمودند لاجرم

خستند هر دو دست وى از خنجر جفا

بستند هر دو چشم وى از ناوک ستم

تیرى به مشکش آمد و آبش به خاک ریخت

تنها نریخت آب که خونش بریخت هم

شد مشک او ز آب تهى قالبش ز خون

نخلش ز پا در آمد و سروش خمید هم

جانم بفدای تو، ای ماه بنی هاشم

قربان وفای تو، ای ماه بنی هاشم

ای عبد مطیع حق، حق داده تو را رونق

این است جزای تو، ای ماه بنی هاشم

تو ساقی عطشانی، سقّای یتیمانی

رحمت بصفای تو، ای ماه بنی هاشم

تو اصل مناجاتی، تو قبلۀ حاجاتی

چشمم به عطای تو، ای ماه بنی هاشم

ای نور هدی عبّاس، شمع شهدا عبّاس

سوزم بعزای تو، ای ماه بنی هاشم

هرگزنشود نومید، هر کس بتو روی آرد

نازم بسخای تو، ای ماه بنی هاشم

ای آب بقا عبّاس، خورشید لقا عبّاس

مشتاق لقای تو، ای ماه بنی هاشم

چون نیست مرا توفیق، تا دست تو را بوسم

بوسم کف پای تو، ای ماه بنی هاشم

در موقف رستاخیز زهرا به تو می نازد

این فخر برای تو، ای ماه بنی هاشم

جمال حق ز سر تاپاست عباس

به یکتایى قسم ، یکتاست عباس (ع )

شب عشاق را تا صبح محشر

چراغ روشن دلهاست عباس (ع )

خدا داند که از روز حوادث

امام خویش را مى خواست عباس (ع )

اگر چه زاده ام البنین است

ولیکن مادرش زهراست عباس (ع )

بنازم غیرت و عشق و وفا را

از آن دم علقمه تنهاست عباس (ع )

که در دنیا بُوَدْ باب الحوائج

شفیع عاصیان فرداست عباس (ع )

چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی است

جگرم غرق به خون و تنم از تاب تهی است

گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش

پر زخوناب بود چشم من از آب تهی است

بروی اسب قیامم بروی خاک سجود

این نماز ره عشق است از آداب تهی است

جان من می برد آن آب کزین مشک چکد

کشتی‌ام غرق در آبی که زگرداب تهی است

هر چه بخت من سرگشته به خواب است حسین

دیده اصغر لب تشنه‌ات از خواب تهی است

دست و مشک و علمی لازمه هر سقا است

دست عباس تو از این همه اسباب تهی است

مشک هم اشک به بی‌دستی من می‌ریزد

بی سبب نیست اگر مشک من از آب تهی است

شعر آن است شهابا که زدل برخیزد

گیرم از قافیه و صنعت و القاب تهی است

سید شهاب الدین موسوی (شهاب)

خیل ملک ملتجی به نام ابو الفضل

جن و بشر سر به سر غلام ابو الفضل

هر که بود در دلش فروغ ولایت

میشود آگاه از مقام ابو الفضل

بوسه به خاک درش زنند به اخلاص

پادشاهان بهر احترام ابو الفضل

بر سر بام جهان همیشه نوازد

کوی شهامت فلک به نام ابو الفضل

اهل وفا نیست هر کسی که نیاموخت

درس وفاداری از مرام ابو الفضل

ساقی دوران به دشت کرببلا ریخت

باده رنج و الم بجام ابو الفضل

جور مخالف ببین که بر لب دریا

خشک شد از قحط آب کام ابو الفضل

گشت قیامت بپا چو خیمه بدیدند

در پی آب روان قیام ابو الفضل

چشم فلک خیره شد چو دید به میدان

چهره ی همچون مه تمام ابو الفضل

رسید ناله در حرم به گوش شاه محترم

اخى بیا تو در برم نگر به حال مضطرم

شنید آن امیر حى به یک قدم نمود طى

بگفت آمدم ز پى فداى قامتت شوم

ز دل کشید ناله اى به رخ فشاند هاله اى

ز اشک همچو لاله اى ، نمود سرخ دشت و یم

تمام بلبلان من تهى ز گلستان من

نه قاسم جوان من نه اکبر و نه جعفرم

تو هم شدى بخون طپان غمت مرا به دل نهان

زجاى خیز یک زمان به دست گیر این علم

سکینه در خیال تو مرا غم وصال تو

چگونه بى جمال تو به خیمه روى آورم

در پیش تو، اى ساقى سر مست ، نشستم

افتادى و، منهم به تو پابست نشستم

دیدم به لب عقلمه ، به صحنه گلگون

آراسته از سرو و قدت هست و نشستم

تا اینکه تو را خوب در آغوش بگیرم

در پیش تو اى عاشق بى دست نشستم

دشمن به من عرش نشین ، خنده همى کرد

کز شوق تو، بر فرش چنین پست نشستم

لرزید مرا پاى ، چو دیدم که سرشگست

با خون لب خشک تو پیوست ، نشستم

در فرق تو دیدم اثر ضرب عمودى

دستم ز تاءسف ، زده بر دست ، نشستم

من خسته و بى تاب و، حرم منتظر آب

زان تیر که بر چشم تو بنشست ، نشستم

من داغ على دیدم او، از پا نفتادم

پشت من از ین داغ تو بشکست ، نشستم

نومید نگردد، کسى از درگه عباس

اینجا که (حسان ) باب مراد است نشستم

افتاد دست راست خدایا زپیکرم

بر دامن حسین رسان دست دیگرم

دست چپم بجاست اگر نیست دست راست

اما هزار حیف که یک دست بى صداست

گر مرا افتاد از تن دست راست

شکر حق دارم که دست چپ بجاست

آن که تن را پى کند در راه دوست

تیغ و زوبین ، نرگس و ریحان اوست

جمله مى دانید حیدرزاده ام

جان خود در راه جانان داده ام

دست من بالاى دست ماسواست

دست سرباز حسین دست خداست

گر نیفتد از بدن در عشق یار

دست بادش در بدن بهر چه کار؟!

در کنار علقه سروی زپا افتاده است

یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است

در فضای رزمگاه نینوا با شور و آه

ناله جانسوز ادرک یا اخا افتاده است

از نوای جانگذار ساقی لب تشنه گان

لرزه بر اندام شاه نینوا افتاده است

شه سوار اسب شد تاسر بمیدان رویکرد

تا ببیند جسم عباسش کجا افتاده است

ناگهان از صدر زین افکند خود را بر زمین

دید بسم الله از قرآن جدا افتاده است

تا کنار نهر علقم بوی عباسش کشید

دید برخاک سیه صاحب لوا افتاده است

کرده در دریای خون ماه بنی هاشم غروب

تشنه لب سقای دشت کربلا افتاده است

دست خود را بر کمر بگرفت و آهی بر کشید

گفت پشت من زهجرانت دوتا افتاده است

خیز برپاکن لوا آبی رسان اندر حرم

از چه رو برخاک این قدرسا افتاده است

بهر آبی در حرم طفلان من در انتظار

از عطش بنگر چه شوری خیمه¬ها افتاده است

هر چه شه نالید عباسش زلب لب برنداشت

دید مرغ روح او سوی سما افتاده است

گفت بس جسم برادر را نرم در خیمه گاه

دید هر عضوی ز اعضایش سوا افتاده است

حال زینب رامگو علامه از شه چو ن شنید

دست عباس علمدارش جدا افتاده است

دریا تمام سوز لبش را به آب داد

صحرا به تشنگان قدح آفتاب داد

مردی سوار اسب بهب دیا سلام کرد

باران نیزه بود که او ار جواب داد

آهسته از برابر من تشنه می گذشت

مردی که خویش را به دم التهاب داد

صحرا ز نیزه های عطش خیز آفتاب

خود را به دست مرحمت آن جناب داد

اسبش تمام حادثه را شیهه می کشید

چون تکسوار معرکه را از رکاب داد

دست من افتاد اما آبروی من را خرید

مادرم ام اللبنین شد نزد زهرا رو سفید

گرچه با صورت به مهر کربلا کردم سجود

آبرویم را همین یک سجده در عالم خرید

سجده ای کردم به روی مهر لبهای حسین

که صدای ذکر آن را زینب از خیمه شنید

بی وضو و بی تیمم بود گرچه سجده ام

فاطمه جای تیمم دست بر رویم کشید

تا صدا کردم اخا ادرک اخا دیدم حسین

دستهایش در کمر بود و به مقتل می دوید

تا سرم را روی زانو زهرا گرفت

اشک پاک دیده اش بر چشم خونبارم چکید

دستى بدامانت زنم اى مهربان ابوالفضل

از مرحمت لطفى نما بر شیعیان ابوالفضل

ما عاشقان کربلائیم اى مه تابان

جوئیم همه راهش ز تو با صد فغان ابوالفضل

دست جدا شد از بدن در راه مقصد ایدوست

آسان کنى هر کار سخت از دست جان ابوالفضل

از چشمه فیضت بسى سیراب گشتند اى عجب

ما هم بدین حسرت دمادم ناتوان ابوالفضل

تا حق خدائى مى کند روشن چراغ دین است

پروانه سان جمعى ز سوزش هر زمان ابوالفضل

نام حسین و کربلا آتش زند بجانم

سوزد اگر ریزم ز غم اشکى بجان ابوالفضل

رسانید خود را چو شهباز حق

به بالین وى دید نیمى رمق

تنى دید مانند جان در برش

مشک ، پریشان ، چو مغز سرش

برادر چه کردى لواى مرا؟!

بده گوش جانا نواى مرا

دگر از غمت طاقتم طاق شد

گلم رفت و گلشن پر از زاغ شد

تو سقا و، لب تشنه گشتى شهید!

امید بدى ؛ گشته ام نا امید

مرا بى جمال تو عالم سیاه

شده منخسف اى مرا مهر و ماه

که بنوده دست تو از تن جدا؟

نبودش مگر خوف روز جزا؟!

دلم هوس کند از مدحت یکی سردار

دو دست عشق به مدحش کند ز طبع مهار

شمارم ازو صفاتش یگان یگان گویم

به عقل ناقص و فهم قصیر و طبع فتار

اگر چه منقبتش ا ظهر من ا لشمس است

نعات وی شده مشهور بین خرد و کبار

و لیک فیض وصافش چو بوی مشک و عبیر

زیاد گردد چندانکه می کنی تکرار

شهی که صولت حیدر ز جبهه ات ظاهر

نمود هیبت اژدر ز نعره ات اظهار

توئی که اسم تو مرسوم در حجاز و هوازن

توئی که نام تو معروف در بلاد و دیار

نهنگ بحر بلائی و ببر دشت غزائی

بطل کشی و مبارز فکن هژبر آثار

دم مصاف یلان از نشست و شصت تو

گراز وش تنه بر هم زند دود بقطار

فراز نعره ات ار بگذرد ز دشت و جبل

فغان ز دیو و دد ید نوا ز کوه و مغار

توئی دلاور نا می سقی تشنه لبان

بروز طف حسین را بدی مشیر و مشار

ز بس وفا و کمالات و فضل مدغم توست

ترا بخواند ابواالفضل مؤمن و کفار

راه من ، از کثرت دشمن ، زهر سو بسته بود

داغها پی در پی و ، غمها بهم پیوسته بود

بسکه از میدان ، درون خیمه ، آوردم شهید

بود سرتاپای من خونین و ، زینب خسته بود

هر شهیدی ، شاهکاری داشت در اینجا ، ولی

کارهایت ای برادر جان همه برجسته بود

تا به سوی خیمه برگردی مگر با مشگ آب

جام در دستش رقیه ، منتظر بنشسته بود

من تک و تنها ، گشودم راه قربانگاه تو

گرچه دشمن ، هر زمان ، در هر طرف ، یک دسته بود

بر زمین افتاده دیدم پیکرت را غرق خون

مشگ خالی و ، دو دست و ، پرچمی بشکسته بود

پشت من ، از داغ جانسوزت ، برادر جان شکست

چونکه رکن نهضتم ، بر همتت وابسته بود

هر چه کوشیدم ، که در بر گیرمت ، ممکن نشد

بسکه دشمن ، جمله اعضایت ، زهم بگسسته بود

خواستم ، آنگه ببندم چشمهایت را اخا

لیک پیش از من عدو با تیر چشمت بسته بود

ناله عباس را تا دشمن او نشنود

گریه اش ، در وقت جان دادن ( حسان ) آهسته بود

روشن آن دیده که هر شب به عزای تو گریست

صبح زد چاک گریبان و برای تو گریست

خواست آدم شود آسوده ز گرداب بلا

خواند نام تو و بر کرب و بلای تو گریست

نوح کشتی چون بنا کرد بر آن خشک زمین

آسمان آن همه دریا به هوای تو گریست

شعله سرکش آتش به خلیل راه دوست

تب او سرد شد و گل به صفای تو گریست

زمزم آن روز که جوشید از آن وادی عشق

عطش شوق تو را دید و بپای تو گریست

این همه دیده گریان اگر از لطف خداست

میتوان گفت به سوگ تو خدای تو گریست

ای که آهنگ عراق تو بود راه حجاز

بلبل عشق بر این شور و نوای تو گریست

زائری کو شده از فیض زیارت محروم

دل حرم کرد و بر این صحن و سرای و گریست

دردمندی که شد از نوش طبیبان مأیوس

به عزای تو به امید شفای تو گریست

من چرا اشک نریزم به رثای و حسین

دل که آتش شد از شور عزای تو گریست

تشنه لب بودم و آبم به نظر آئینه بود

شرمگین بود به خجلت به عزای تو گریست

زمین علقمه دریای خون شد

تن بی دست سقا واژگون شد

عزیز فاطمه با قلب خسته

سر نعش علمدارش نشسته

به دامن گه نهد آن جسم صد چاک

گهی خون از دو چشمش می کندپاک

گهی گوید که ای ماه مدینه

چه گویم آب اگر خواهد سکینه

زجا برخیز ای سرو روانم

علمدار رشید و قهرمانم

به خیمه دخترم چشم انتظار است

به حال مرگ طفل شیر خوار است

شکسته از غمت پشت حسین است

پریشان گیسوان زینبین است

شرم مرا به خیمه طفلان که مى‏برد؟

مشک مرا به خیمه سوزان که مى‏برد؟

ادرک اخا سرودم و نالیده‏ام ز دل

این ناله را به محضر سلطان که مى‏برد؟

سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد

با دختران خبر ز مغیلان که مى‏برد؟

دستم فتاد و پنجه دشمن گشوده شد

این قصه را به موى پریشان که مى‏برد؟

دشمن به فکر غارت و معجر کشى فتاد

این شرح را به طفل هراسان که مى‏برد؟

این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار

سادات را به ناقه عریان که مى‏برد؟

ساقی تشنه لب کرب و بلا واعطشا

قحط آب است در این صحرا واعطشا

کودکان جمله نهادند دل خویش به خاک

می رود ناله دل ها به سما واعطشا

گرچه ای ساقی طفلان تو زما تشنه تری

نگهی کن به لب تشنه ما وا عطشا

داده است اصغر بی شیر زگهواره پیام

کی عمو واعطشا واعطشا واعطشا

ای زطفلی شده آب آور نهضت مپسند

بلبل فاطمه افتد ز نوا واعطشا

ای به شیریت زده شیر خدا بوسه بدست

دست بر یاری عطرت بگشا وا عطشا

دست اطفال دل شب که بالا می رفت

همه در حق تو کردند دعا واعطشا

حاجران را ز عطش خشک شده زمزم چشم

ای لبت زمزم خشک شهدا واعطشا

مشک بی آب و لب خشک و دو چشم تر ما

با تو اند ای پسر شیر خدا واعطشا

سعی کن ای به فدای تو وسعیت (میثم)

خیمه ها مروه فرات است صفا واعطشا

کربلا کعبة عشق است و من اندر احرام

شد در این قبلهء عشّاق، دو تا تقصیرم

دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد

چشم من داد از ان آبِ روان، تصویرم

باید این دیده و این دست دهم قربانی

تا که تکمیل شود حجّ من و تقدیرم

چون اقتدا به جعفر طیار کرده‏ایم

سرباز اسلامم سردار عاشورا

دستم گره بگشود از کار عاشورا

شاگرد ممتاز دبستان حسینم

با چشم و دست و سر نگهبان حسینم

عمرى بود کز جان ، کردم نگهدارى

تا در رهش امروز، سازم فداکارى

جان بر کف و قربانى جان حسینم

با چشم و دست و سر نگهبان حسینم

لب تشنه آبم امّا نه از دریا

آبى که نوشاند در کام من زهرا

من جعفر طیار یاران حسینم

با چشم و دست و سر نگهبان حسینم

وقتى مرا دیگر بگذشت آب از سر

آب ارچه نوشیدم از دست پیغمبر

شرمنده باز از کام عطشان حسینم

با چشم و دست و سر نگهبان حسینم

من ماه و او خورشید در چرخ توحید است

ماهى که سرگردان در گرد خورشید است

یک قطره از دریاى احسان حسینم

با چشم و دست و سر نگهبان حسینم

فرقم اگر بشکست شد خاک راه او

دستم اگر افتاد شد بوسه گاه او

سر تا قدم دست بدامان حسینم

با چشم و دست و سر نگهبان حسینم

کودک میان خیمه دلش بی قرار آب

اما به دست دشمن سرکش مهار آب

چندین بنفشه بین حرم رو به قبله حیف

بی سر میان معرکه خفته سوار آّب

چشمان دخترک به سوی نهر علقمه است

یعنی که می کشد به خدا انتظار آب

لب را به شکوه باز نمود و به گریه گفت

با ما نبود جان پدر این قرار آب

گر تشنه لب به خیمه بمیرد برادرم

گردد سیاه در دو جهان روزگار آب

وقتی خبر رسد عمو تشنه شد شهید

دیگر نبود بر لب دختر شعار آب

مادرت آمده بالای سرم گریه کند

به پذیرایی چشمان ترم گریه کند

مادرم ام بنین کرببلا نیست ولی

شکر حق مادر تو هست برم گریه کند

بین بابایم و من وجه شیاهت دیده

که غریبانه بر این فرق سرم گریه کند

دست من تر شد اگر خواستم از حضرت حق

که شود هر دو قلم تا که حرم گریه کند

خواهرم را تو بگو تا که دو چشمش گیرد

گر ببندد سر نیزه سر من گریه کند

ماه انورم عباس مهر خاورم عباس

یار و یاورم عباس اى برادرم عباس

اى معین و یاور من اى امیر لشکر من

نازنین برادر من اى برادرم عباس

حیف از این قد و قامت خوش بر آمده کامت

چون برم دیگر نامت اى برادرم عباس

کو دو دست و بازویت چیست زخم پهلویت

حیف از این مه رویت اى برادرم عباس

تشنه اند طفلانم کودکان ویلانم

از غم تو نالانم اى برادرم عباس

داغت اى جوان پیرم کرده وز جهان سیرم

از غمت زمین گیرم اى برادرم عباس

مانده ام ببین تنها در میان این اعدا

اى غضنفر هیجا اى برادرم عباس

دیه از چه نگشایى گفتگوى ننمایى

خیمگه چرا نایى اى برادرم عباس

سینه ام ز داغت خست پشتم از غمت بشکست

چاره ام برفت از دست اى برادرم عباس

جان من صفاى تو کو نور دیده اى تو کو

غیرت وفاى تو کو اى برادرم عباس

مشک برداشت که سیراب کند دریا را

رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را

آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب

ماه می خواست که مهتاب کند دریا را

تشنه می خواست ببیند لب او را دریا

پس ننوشید که سیراب کند دریا را

کوفه شد علقمه، شق القمری دیگر دید

ماه افتاد که محراب کند دریا را

تا خجالت بکشد سرخ شود چهرۀ آب

زخم می خورد که خوناب کند دریا را

ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس

تا در آغوش خودش خواب کند دریا را

آب مهریۀ گل بود و الاّ خورشید

در توان داشت که مرداب کند دریا را

کاش روی دل خشکیدۀ ما آن ساقی

عکسی از چشم خودش قاب کند دریا را

روی دست تو ندیده ست کسی دریا دل

چون خدا خواست که نایاب کند دریا را

من قدرتی دیگر به تن ندارم

دستی دگر چون در بدن ندارم

دشمن چو بسته راه من ز هر سو

به خیمه راه آمدن ندارم

افتاده ام تنها به چنگ دشمن

و آن بازوی لشگر شکن ندارم

زین حال من ، عدو گرفته نیرو

چون قدرتی دیگر به تن ندارم

شد پاره مشگ و ، آبها فرو ریخت

به خیمه ، روی آمدن ندارم

شرمنده ام اخا ، چو پیشم آئی

من قدرت بر پا شدن ندارم

زینب مگر چشم مرا ببندد

در کربلا ، مادر که من ندارم

پوشیده ام لباس فخر و عزت

چه غم اگر که من کفن ندارم

به مادرم ام البنین بگوئید :

دیگر غمی ازین محن ندارم

جز وصف حال عاشقان ( حسانا )

در مطلبی میل سخن ندارم

من که از روز ازل مهر تو در دل پروریدم

بین خوبان جهان ، تنها، ترا من برگزیدم

از مقام قدر و شانت من چه گویم اى برادر

ز آنکه مولاى من استى و من عبد عبیدم

مادرم مى گفت : عباسم ، ترا با شیره جان

روى دامن از براى یارى دین پروریدم

آن قدر گویم ز وصفت اى گل گلزار زهرا

تو امیر تاجدارى ، من غلام زر خریدم

بر در درگاه لطفت آمدم بهر گدایى

اى برادر جان ، مکن از درگه خود ناامیدم

یابده اذن نبردم ؛ یا جوابم کن ، جوابم

تا نگردم رو سیه نزد خداوند مجیدم

رفت از تن تاب و صبر و رفت از سر عقل و هوشم

تا نواى العطش از ناى اطفالت شنیدم

رخصتى ده تا که آب از بهر طفلان تو آرم

گر کنى امروز در نزد سکینه رو سفیدم

گر شود از تن جدا دستم ندارم هیچ باکى

زانکه از روز ازل من دست از هستى کشیدم

گر زند دشمن به چشمم تیر، شاد و سر بلندم

کز قیامم در ره عشق تو نهضت آفریدم

من که از روز ازل مهر تو در دل پروریدم

بین خوبان جهان ، تنها، ترا من برگزیدم

از مقام قدر و شانت من چه گویم اى برادر

ز آنکه مولاى من استى و من عبد عبیدم

مادرم مى گفت : عباسم ، ترا با شیره جان

روى دامن از براى یارى دین پروریدم

آن قدر گویم ز وصفت اى گل گلزار زهرا

تو امیر تاجدارى ، من غلام زر خریدم

بر در درگاه لطفت آمدم بهر گدایى

اى برادر جان ، مکن از درگه خود ناامیدم

یابده اذن نبردم ؛ یا جوابم کن ، جوابم

تا نگردم رو سیه نزد خداوند مجیدم

رفت از تن تاب و صبر و رفت از سر عقل و هوشم

تا نواى العطش از ناى اطفالت شنیدم

رخصتى ده تا که آب از بهر طفلان تو آرم

گر کنى امروز در نزد سکینه رو سفیدم

گر شود از تن جدا دستم ندارم هیچ باکى

زانکه از روز ازل من دست از هستى کشیدم

گر زند دشمن به چشمم تیر، شاد و سر بلندم

کز قیامم در ره عشق تو نهضت آفریدم

یـا ابـوفـاضـل تـو جـانـبـاز ره قـرآن و دیـنــی

راحـت جــــان عــــــــلـی نــور دل ام الــبـنـیـنـی

سـاقـی لـب تـشـنـه گان و سرپرست کودکانی

پـیـشـتـاز لـشـگـر اسـلام چـون حـبـل الـمـتـیـنی

تـو عـلـمـدار حـسـیـنی شیر حق را نور عینی

در شجـاعـت در رشـادت چـون امـیـرالمومنینی

مـصـطـفی را جان نثاری مرتضی را یادگاری

عــبـد صـ‍الـح پـیـرو فـرمـان رب الـعـالـمـیــنی

ایـکـه از خـیـل بـنی هاشم توئی والا و افضل

ارشـد و بـا صـولـت و قـامـت رسـا و مـه جبینی

مـرد هـمـت مـرد عـزت مـرد تقوی و فضیلت

عـاشـق حـق وحـقـیـقـت مـظـهـ‍رصدق و یقینی

پــاسـدار خـیـمـه هـا فـرمـانـده کــل قــوائــی

تـو بـمـیـدان یـلـی دشـمـن شـکـار و بی قرینی

گـاه سـقـا و گـهـی فـرمـانـده شـب زنده داری

گــاه چـون پـروانـه بـر گـرد حـریـم شـاه دیـنـی

تـو بـدربـار حـسـیـنـی کـارسـاز و رهـگشایی

تـو طـبـیـب درد بـیـدرمــــان و یــار دلـغـمـیـنـی

سـر بـه تسلیم ستمگر کی نهی ای پور حیدر

تـو امـیـر لـشـگـر فـرزنـد خـتــم الـمـرسـلـیـنـی

ایـکـه دسـت از دامـن فـرزنـد زهرا برنداری

ویـکـه تـو ثـابـت قـدم در خـدمـت و عزم آهنینی

ایـکـه دسـتـانـت جـدا شـد در ره دیـن مـحـمد

حق دو بالت داده چون طیار و با وی هم قرینی

از فـداکـاری تــو مـانـنـد هـفـتـاد و دو مــلـت

چـون دلـیـر و کاردان شیرافکن و شورآفـرینی

تـشـنـه جـان دادی لـب دریــا ایــا مـیـر دلاور

ایـکـه در مـیـثـاق و پـیمان صاحب عزم متینی

بانگ ادرک یا اخایت شد بلند از سوی میدان

رس بـدادم ایـکـه بـر من سرور و مولای دینی

در کـنـار عـلـقـمـه آمـد حـسـین و دید جسمت

گشته از زین واژگون و نقش بر روی زمینی

گـفـت پـشـتـم شـد دو تـا از ماتمت جان برادر

ایـکـه سـاقـی بـهـر طـفـلان حـریـم یـا و سینی

یـا ابـوفـاضـل « حـیـاتـی» آمـده بـر درگـه تو

زانـکـه تـو باب المراد و بی پناهان را معینی

عباس یعنی تا شهادت یکه تازی

عباس یعنی عشق، یعنی پاکبازی

عباس یعنی با شهیدان همنوازی

عباس یعنی یک نیستان تکنوازی

عباس یعنی رنگ سرخ پرچم عشق

یعنی مسیر سبز پر پیچ و خم عشق

جوشیدن بهر وفا معنای عباس

لب تشنه رفتن تا خدا معنای عباس

چوشد به خاک و خون طپان جمال ماه هاشمى

رسید باز بر غم شه شهید ماتمى

گرفت دست بر کمر کشید ناله از جگر

اخى ز داغ تو مرا سیاه گشته عالمى

تویى غرق بحر خون شدم غریب من کنون

دگر مرا نه مونس و نه غمگسار و همدمى

اى که خورشید لقایت کرده عالم را منوّر

ذرّه کى بتوان کند وصف ثنایت یا ابوالفضل

مصطفى را جان نثارى مرتضى را یادگارى

جان من جان جهان بادا فدایت یا ابوالفضل

در لجه خون چرا نشستى عباس

بر یارى من برآر دستى عباس

دستى به کمر گرفته و مى گویم

رفتى کمر مرا شکستى عباس

به آبت خصم برده رشک ای مشک

مبادا که بریزی اشک ای مشک

مرا در تشنگی بگذار اما

بمان تا خیمه ها ای مشک ای مشک

در خیمه کسی خدا خدا می خواند

یک کودک لب تشنه دعا می خواند

ای دست چرا!چرا به خاک افتادی؟

یک قافله تشنکی تو را می خواند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد